عاشقانه هاي يک سگ 64
امروز يک روز ديگر است و راستش را بخواهيد خيلي با ديروز تفاوتي ندارد، البته براي من. واقعا روزها با يک ديگر متفاوت نيستند. مثلا اين پيرمرد خرفت همسايه، در اين سن و سال هنوز دارد به پولدار شدن فکر مي کند. مي خواهد باغ ميوه داشته باشد در حياطي که من به زحمت مي توانم در آن راه بروم چه برسد به دويدن. رفته جوجه مرغ خريده و مي خواهد مرغ پرورش دهد. چند روز پيش آمده يک چيزهايي را وسط جايي که من خودم را راحت مي کنم، کاشته و رفته. مردک پير خرفت! آخه وقتي نتواني خودت را راحت، راحت کني آن روز چه فرقي با ديروز مي کند که ديروزش هم نمي توانستي خودت را مثل ديروزش راحت کني؟ خودم شنيدم که به اين پسره مي گفت:" سگت خودش را راحت کرده توي باغچه من، توت فرنگي هام سوختن!". من؟ توت فرنگي چي؟ پيرمرد خرفت! خوبه يکي بياد نگذارد خودت را راحت کني؟ اون وقت بهت مي گم اون شکم گندت در مدت چند روز مي ترکه. اين پسره هم از آن روز به بعد من را مي آورد در يک جاي تنگ و تاريک تا خودم را راحت کنم. ولي شده اگر يک روز هم مانده باشد به اين که در اين خانه زندگي کنم، مي روم پاي همان چيزها، و خودم را راحت مي کنم. پيرمرد احمق. حالا برويد به روزهاي متفاوت بيانديشد وقتي داريد خودتان را راحت مي کنيد.