عاشقانه هاي يک سگ 64


امروز يک روز ديگر است و راستش را بخواهيد خيلي با ديروز تفاوتي ندارد، البته براي من. واقعا روزها با يک ديگر متفاوت نيستند. مثلا اين پيرمرد خرفت همسايه، در اين سن و سال هنوز دارد به پولدار شدن فکر مي کند. مي خواهد باغ ميوه داشته باشد در حياطي که من به زحمت مي توانم در آن راه بروم چه برسد به دويدن. رفته جوجه مرغ خريده و مي خواهد مرغ پرورش دهد. چند روز پيش آمده يک چيزهايي را وسط جايي که من خودم را راحت مي کنم، کاشته و رفته. مردک پير خرفت! آخه وقتي نتواني خودت را راحت، راحت کني آن روز چه فرقي با ديروز مي کند که ديروزش هم نمي توانستي خودت را مثل ديروزش راحت کني؟ خودم شنيدم که به اين پسره مي گفت:" سگت خودش را راحت کرده توي باغچه من، توت فرنگي هام سوختن!". من؟ توت فرنگي چي؟ پيرمرد خرفت! خوبه يکي بياد نگذارد خودت را راحت کني؟ اون وقت بهت مي گم اون شکم گندت در مدت چند روز مي ترکه. اين پسره هم از آن روز به بعد من را مي آورد در يک جاي تنگ و تاريک تا خودم را راحت کنم. ولي شده اگر يک روز هم مانده باشد به اين که در اين خانه زندگي کنم، مي روم پاي همان چيزها، و خودم را راحت مي کنم. پيرمرد احمق. حالا برويد به روزهاي متفاوت بيانديشد وقتي داريد خودتان را راحت مي کنيد.

عاشقانه هاي يک سگ 63

"پياز"

پیاز چیز دیگری است

دل و روده ندارد

تا مغز ِمغز پیاز است

تا حد پیاز بودن

پیاز بودن از بیرون

پیاز بودن تا ریشه

پیاز میتواند بی دلهره ای

به درونش نگاه کند.



در ما بیگانگی و وحشی گری ست

که پوست به زحمت آن را پوشانده

جهنم ِ بافتهای داخلی در ماست

آناتومی ِ پرشور

اما در پیاز به جای روده های پیچ درپیچ

فقط پیاز است.

پیاز چندین برابر عریان تر است

تا عمق،شبیه به خودش.



پیاز وجودی ست بی تناقض

پیاز پدیده ی موفقی ست.

لایه ای درون ِ لایه ای دیگر،به همین سادگی.

بزرگتر کوچکتر را دربر گرفته

و در لایه ی بعدی یکی دیگر یعنی سومی چهارمی

فوگ ِ (*) متمایل به مرکز

پژواکی که به کُر تبدیل میشود.



پیاز؛این شد یک چیزی:

نجیب ترین شکم دنیا.

از خودش

هاله های مقدسی می تند

برای شکوهش.

در ما چربی ها و عصب ها و رگ ها.

مخاط و رمزیات.

و حماقت ِ کامل شدن را از ما دریغ کرده اند.



(*)قطعه ی موسیقی برمبنای چند صدایی یا پلی فونی | شيمبورسکا

عاشقانه هاي يک سگ 62


خط ها و خط ها
تکرار و تکرار
ميان اين خط ها و عريان شدن ها
آيينه شدن ها،
تا به حال خودت را در آيينه ديده اي؟
وقتي ديگران دارند براندازت مي کنند
آن ديگري،
در ميان قهقهه هاي همان ديگراني که دارند براندازت مي کنند،
چاقويش را تا دسته ميان کتفانت فرو مي کند
در حالي که لبخند بر لب دارد
و من
به خاطر تو
ميان همان خط هاي تکراري غوطه مي خورم.
شايد
که بايد
خودم
تو را 
دريابم.
براي ايمان صفايي

عاشقانه هاي يک سگ 61

ايوان کارامازوف مي گويد مرگ کودکان، بيش از هر چيز ديگري، اين ميل را در او برمي انگيزد که بليت ورود خويش به عالم هستي را پس دهد. ولي او بليت خويش را پس نمي دهد. او به جنگيدن و عشق ورزيدن ادامه مي دهد: او به ادامه دادن ادامه مي دهد.

عاشقانه هاي يک سگ 60

سلام
آیا عکس کسی که پشت به پشت کوروش[ در همشهري جوان] نشسته است متعلق به شماست؟ اگر نیست از شما عذرخواهی میکنم اما اگر هست بسیار متاسفم.
انسان کوچک و حقیر با پشت کردن به انسان بزرگ، بزرگ نمیشود و از بزرگی انسان بزرگ نیز چیزی کم نمیشود.
هنر این نیست که کاری را بکنیم که از ما میخواهند، هنر این است که خودمان باشیم و بهای آن را نیز پرداخت کنیم.
قهرمانان و اسطوره هایی هستند که از سوی عامه مردم پرستیده میشوند و البته صدها و هزاران دستگاه عریض و طویل که قدرت متصل هستند، نیز مامورند و به شدت مراقبت میکنند که این پرستش صورت گیرد و کسی جرات مخالف گویی در باره آنها را نداشته باشد در عین حالی که با کاوش در زندگی آنها کمتر نشانی از زندگی سرافرازانه و رعایت مصالح انسانی را میتوان یافت. آیا شهامت این را داری که با مجسمه یا عکس این اسطورها نیز عکس یادگاری بگیری، آنهم پشت به پشت؟

+++

گاهی سکوت کردن بهترین راه برای این است که به خودت بی اندیشی، نه به آن کسی که حرافی می کند. 

راستش من تا به امروز تخت جمشید را ندیده ام. اصراری به دیدن اش هم ندارم. چیزی هم کم ندارم با ندیدن اش. اما خیلی خیلی خیلی خوشحال خواهم شد اگر بتوانم روزی ببینم اش اما خیلی هم باعث افتخارم نیست. گرچه به عنوان رازی در تاریخ دوستش دارم اما اینکا ها برایم رازآلودتر هستند. نمی خواهم بگویم هخامنشیان چه ربطی به رانندگی کردن امروزمان دارند که بس عبث است. ولی تمدن هاي کهن سال روزي خواهند مرد، همانطور که اينکاها از بين رفتند. هنوز هم حاظرم پشت به پشت کوروش کبير عکس بگيرم چون معتقدم فرهنگ اين سرزمين عين بستني ايتاليايي آب مي شود.

+++

مارمولک: خجالت نمي کشه پسره پر رو...

سگ: دمش گرم!

عاشقانه های یک سگ 59

 

وقتی دیگر هیچ نتوانم گوی،

وقتی دیگر هیچ نتوانم بین.

هر آنچه سهل می شود.

هر آنچه سهل می شود.

وقتی دیگر هیچ نتوانم لمس،

وفتی دیگر هیچ نتوانم بوی.

هر آنچه سهل می شود.

هر آنچه سهل می شود.

وقتی دیگر هیچ نتوانم خورد،

هر آنچه سهل بوده است هیچ، هیچ می شود و چه هیچ دشوار لذت بخشی.

عاشقانه هاي يک سگ 58

در زندگي چيزهايي را مي فروشيم. جواني، شرف، دوستي، عشق، پول و خيلي چيزهاي ديگر. آنچه هيچ گاه ديده نمي شود که فروخته مي شود، اميد است. هر کسي ميزاني "اميد" براي فروختن دارد و زماني که اميد اش تمام مي شود ديگر مهم نيست چقدر پول، عشق، جواني و خيلي چبزهاي ديگر داشته باشد.

عاشقانه هاي يک سگ 57

تمامي عالم تنها تصويري گذرا در ذهن خداست -يک جور فکر زيبا اما ناراحت کننده، به ويژه اگر تازه پول پيش خانه تان را پرداخت کرده باشيد.

                                                                                                                            وودي آلن

عاشقانه هاي يک سگ 56

خيلي از شب ها مي شود که آدم ها دور يکديگر جمع مي شوند و وقت گذراني مي کنند که تلويحا آن را خوش گذراني مي نامند. به دور از دغدغه هاي روزانه، به خوش گذراني هاي شبانه مي گذرد. بستگي به ايمان شان، نوع خوش گذراني شان تغيير مي کند. از شام هاي خانوادگي گرفته تا پارتي هاي چند صد نفره. اما شب هاي اندکي هستند که براي غم دور يکديگر جمع مي شوند. نه غم از دست دادن کسي. چرا که ايراني ها فقط به دو دليل ياد مسجد مي افتند: مرگ و مستراح.
دوست دارم اسمش را بگذارم "شب غمگزاري". چيزي شبيه به سپاسگزاري. به گمانم همه آدم ها به اين احتياج دارند که شب غمگزاري داشته باشند. در شب غمگزاري مي توان از همان ابزارهاي شب خوش گذراني استفاده کرد ولي به غم احترام گذاشت. در شب غمگزاري آدم ها اندکند. مي خندند اما در توالت بالا مي آورند. خودشان را بالا مي آورند. ديشب شب غمگزاري بود.

عاشقانه هاي يک سگ 55

بعضي روزها يک طور ديگر شروع مي شوند يا شايد هم من فکر مي کنم طور ديگريست در حاليکه چنين نيست. امروز هم از همان روزهاست. بعد از يک ميهماني شلوغ، وقتي صبح از خواب بيدار مي شوي و سکوتي بي رنگ اما سنگين خانه را فرا گرفته است، سعي مي کني با صداي روشن کردن کبريتي، سنفوني تنهايي ات را بنوازي و روزت را آغاز کني و قفل در را باز کني و راهي اتوبان شوي و در اتومبيل دريابي که همان سکوت کنارت نشسته است و دست سنگين اش را بر شانه ات مي فشرد. به خانه که باز مي گردي، سراپا غرق شده اي در سکوت. سلام مي کني اما در سکوت. مي نشيني به خواندن کتابي اما کلمات در سکوت غوطه مي خورند و تهنشين مي شوند. سرت را فرو مي بري در پيرهنت، آرام، خيلي آرام و زير لب نجوا مي کني: (براي اين زير لب نجوا مي کني چون هراس داري که سکوت بگريزد.)

- آهاي... کسي اونجا هست؟

و ناگهان پژواک جمله ات را مي شنوي. آهاي... کسي اونجا هست؟آهاي... کسي اونجا هست؟آهاي... کسي اونجا هست؟آهاي... کسي اونجا هست؟آهاي... کسي اونجا هست؟آهاي... کسي اونجا هست؟آهاي... کسي اونجا هست؟آهاي... کسي اونجا هست؟آهاي... کسي اونجا هست؟آهاي... کسي اونجا هست؟آهاي... کسي اونجا هست؟آهاي... کسي اونجا هست؟آهاي... کسي اونجا هست؟آهاي... کسي اونجا هست؟آهاي... کسي اونجا هست؟آهاي... کسي اونجا هست؟آهاي... کسي اونجا هست؟آهاي... کسي اونجا هست؟آهاي... کسي اونجا هست؟آهاي... کسي اونجا هست؟آهاي... کسي اونجا هست؟آهاي... کسي اونجا هست؟آهاي... کسي اونجا هست؟آهاي... کسي اونجا هست؟آهاي... کسي اونجا هست؟آهاي... . به تندي سرت را بيرون مي آوري، وحشت زده. گوش مي کني، چنان سگي که براي شکار نشسته است. نه! سکوت همچنان بر تخت نشسته است همانند پادشاهان. يقه پراهنت را با دست مي فشاري مبادا صدايي بيرون زند. فوري بلند مي شوي و شروع مي کني به گريختن. گريختن خيس. صداي نفس هايت بلند مي شود. پيراهنت به گريختن خيس ات مي چسبد و سوزش گلويت چند برابر مي شود. بايد بدوي وگرنه سکوت شکسته مي شود. نبايد شکسته شود اين قانون توست. همچنان پيراهنت را در مشت مي فشاري و مي دوي.

- بدو مرد! بدو!

جهان غرق سکوت است در حاليکه من مي دوم.